توت فرنگی

عاشقانه های من وتو

روزی روزگاریدر سرزمین های خیلی خیلی دور

یک قصه ی تازه از زندگی یک پسر در حال نوشته شدن بود...

قصه اینجوری شروع می شد که...

یکی بود یکی نبود "غیر از خدا، هیچکی نبود"

یه روزی     یه وقتی   یه جایی   یه گوشه از دنیا

یه پسر نشسته بود.پسرک گریه میکرد

پسرک جز خدا هیچکس رو نداشت

پسرک، ملتمسانه خدا را صدا زد

و یه جایی کمی اونورتر

فقط "کمی" آنطرفتر    یه خدا بود

او، خدای پسرک بود

که به حرف های پسر گوش میداد

خدا پسرک رو می دید

دوستش داشت... خدا اشک های پسرک رو پاک کرد

پسر خسته بود

خسته از تمام سختی ها   خسته  از تمام بی محبتی ها

زخم خورده از بازی های روزگار

پسرک داشت گریه می کرد

و خدا می شنید...  اما هیچ نگفت.

پسرک نوشت

نوشت از دلیل غصه هایش

غصه های تمام نشدنی اش

او از خدا کمک می خواست و خدا باز هیچ نگفت.

پسرک در اوج گریه و نیاز، اما نا امید نشد...

و نوشت و نوشت...

پسر، قصه ی زندگی اش را می نوشت

آن وقت بود که نوشت: اگه هیچ کس نیست، خدا که هست...

پسرک وقت غصه و گریه هم از خدا نا امید نشده بود

چرا که می دانست خدا آخر قصه به داد او می رسد

پسرکی که گریه میکرد، اما یک مرد شده بود...

 و بعد از سالها...

یه روز دیگه از همون روزهای خدا

یه وقت دیگه     یه جای دیگه

توی یک گوشه ی دیگه از زمین خدا همون پسرک نشسته بود

و خدایی که نزدیک بود  "خیلی" نزدیک تر...

اما دیگه صدای گریه ای نمیومد

فقط صدای خنده بود که شنیده میشد

صدای خنده های پسرک

که با صدای خنده ی خدا، که از خنده های پسرک بی اختیار می خندید، آمیخته شده بود...

دعای پسرک مستجاب شده بود.

و پسر به آرزوی خود رسید

خدا کمکش کرد مشکلش حل شد

فقط چون خدا پایان تلخ را دوست ندارد

خدا می خواست آخر قصه ی پسر شیرین باشد.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, ] [ 11:57 ] [ مهسا ] [ ]