توت فرنگی

عاشقانه های من وتو

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد..

.پشت خط مادرش بود.....

پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟؟؟؟؟؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي.....

فقط خواستم بگويم تولدت مبارك پسرم

 

 

 

[ یک شنبه 23 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:53 ] [ مهسا ] [ ]


سنگ

 

بیچاره سنگی که از دست کودکی به سمت قناری رها می شود،

 

 

نمی داند بال قناری را بشکند، یا دل کودک را

 

 

[ شنبه 22 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:47 ] [ مهسا ] [ ]


   

       خدایا اگه یه روز

       فراموش کردم

          خدای بزرگی دارم

      تو فراموش نکن

          بنده ی کوچیکی داری

  با نوازش ویا شاید باتلنگری ارم     

        وجودت را...

         همراهیت را.....

   مهربانی و بزرگی ات را

     برایم یاد اوری کن

[ جمعه 21 مهر 1391برچسب:, ] [ 11:17 ] [ مهسا ] [ ]


روزی روزگاریدر سرزمین های خیلی خیلی دور

یک قصه ی تازه از زندگی یک پسر در حال نوشته شدن بود...

قصه اینجوری شروع می شد که...

یکی بود یکی نبود "غیر از خدا، هیچکی نبود"

یه روزی     یه وقتی   یه جایی   یه گوشه از دنیا

یه پسر نشسته بود.پسرک گریه میکرد

پسرک جز خدا هیچکس رو نداشت

پسرک، ملتمسانه خدا را صدا زد

و یه جایی کمی اونورتر

فقط "کمی" آنطرفتر    یه خدا بود

او، خدای پسرک بود

که به حرف های پسر گوش میداد

خدا پسرک رو می دید

دوستش داشت... خدا اشک های پسرک رو پاک کرد

پسر خسته بود

خسته از تمام سختی ها   خسته  از تمام بی محبتی ها

زخم خورده از بازی های روزگار

پسرک داشت گریه می کرد

و خدا می شنید...  اما هیچ نگفت.

پسرک نوشت

نوشت از دلیل غصه هایش

غصه های تمام نشدنی اش

او از خدا کمک می خواست و خدا باز هیچ نگفت.

پسرک در اوج گریه و نیاز، اما نا امید نشد...

و نوشت و نوشت...

پسر، قصه ی زندگی اش را می نوشت

آن وقت بود که نوشت: اگه هیچ کس نیست، خدا که هست...

پسرک وقت غصه و گریه هم از خدا نا امید نشده بود

چرا که می دانست خدا آخر قصه به داد او می رسد

پسرکی که گریه میکرد، اما یک مرد شده بود...

 و بعد از سالها...

یه روز دیگه از همون روزهای خدا

یه وقت دیگه     یه جای دیگه

توی یک گوشه ی دیگه از زمین خدا همون پسرک نشسته بود

و خدایی که نزدیک بود  "خیلی" نزدیک تر...

اما دیگه صدای گریه ای نمیومد

فقط صدای خنده بود که شنیده میشد

صدای خنده های پسرک

که با صدای خنده ی خدا، که از خنده های پسرک بی اختیار می خندید، آمیخته شده بود...

دعای پسرک مستجاب شده بود.

و پسر به آرزوی خود رسید

خدا کمکش کرد مشکلش حل شد

فقط چون خدا پایان تلخ را دوست ندارد

خدا می خواست آخر قصه ی پسر شیرین باشد.

[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, ] [ 11:57 ] [ مهسا ] [ ]


سیاه

معلم گفت: بنویس "سیاه" و پسرک ننوشت
معلم گفت: هر چه می دانی بنویس
و پسرک گچ را در دست فشرد
معلم گفت:(( املای آن را نمی دانی؟))و معلم عصبانی بود
سیاه آسان بود و پسرک چشمانش را به سطل قرمز رنگ کلاس دوخته بود
معلم سر او داد کشید
و پسرک نگاهش را به دهان قرمز رنگ معلم دوخت
و باز جوابی نداد.معلم به تخته کوبید
و پسرک نگاه خود را به سمت انگشتان مشت شده معلم چرخاند
و سکوت کرد
معلم بار دیگر فریاد زد: بنویس
گفتم هر چه می دانی بنویس
و پسرک شروع به نوشتن کرد :
((کلاغها سیاهند ، پیراهن مادرم همیشه سیاه است، جلد دفترچه خاطراتم سیاه رنگ است. کیف پدر سیاه بود، قاب عکس پدر یک نوار سیاه دارد. مادرم همیشه می گوید :پدرت وقتی مرد
موهایش هنوز سیاه بود چشمهای من سیاه است و شب سیاهتر. یکی از ناخن های مادر
بزرگ سیاه شده است و قفل در خانمان سیاه است.))
بعد اندکی ایستاد رو به تخته سیاه و پشت به کلاس
و سکوت آنقدر سیاه بود که پسرک
دوباره گچ را به دست گرفت و نوشت
((تخته مدرسه هم سیاه است و خود نویس من با جوهر سیاه می نویسد.))
گچ را کنار تخته سیاه گذاشت و بر گشت
معلم هنوز سرگرم خواندن کلمات بود
و پسرک نگاه خود را به بند کفشهای سیاه رنگ خود دوخته بود
معلم گفت ((بنشین.))
پسرک به سمت نیمکت خود رفت و آرام نشست
معلم کلمات درس جدید را روی تخته می نوشت
و تمام شاگردان با مداد سیاه
در دفتر چه مشقشان رو نویسی می کردند
اما پسرک مداد قرمزی برداشت
و از آن روزمشقهایش را
با مداد قرمز نوشت
معلم دیگر هیچگاه او را به نوشتن کلمه سیاه مجبور نکرد و هرگز از مشق نوشتنش با مداد
قرمز ایراد نگرفت.و پسرک می دانست که
قلب معلم هرگز سیاه نیست.

[ پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, ] [ 10:31 ] [ مهسا ] [ ]


معـــــــــــــــــــــــــــــــــلم پای تخته داد میزد
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسیها،
لواشک بین خود تقسیم میکردند
وان یکی در گوشهای دیگر جوانان را ورق میزد
برای آنکه بیخود های و هو میکرد و با آن شور بیپایان
تساویهای جبری را نشان میداد

تساوی را چنین نوشت:یک با یک برابر است
از میان جمع شاگردان یکی برخاست،
همیشه یک نفر باید برخیزد…

به آرامی سخن سر داد:
تساوی اشتباهی فاحش و محض است
نگاه بچهها ناگه به یکسو خیره گشت
و معلم مات برجا ماند
و او پرسید:اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آیا باز هم یک با یک برابر بود؟
سکوت مدهشی بود و سوال سخت.
معلم خشمگین فریاد زد آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان، واحد یک بود
آنکه زور و زر به دامن داشت بالا بود آنکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت پایین بود
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه صورت نقرهگون چو قرص مه میداشت بالا بود
وان سیه چرده که مینالید پایین بود؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود،
این تساوی زیر و رو میشد
حال میپرسم، یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفتخواران از کجا آماده میگردید؟
یا چه کس دیوار چینها را بنا میکرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش زیر بار فقر خم میشد؟
یا که زیر ضربت شلاق له میگشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس میکرد؟
معلم ناله آسا گفت:
بچه ها در جزوههای خویش بنویسید
:

با خطی خوانا، بروی تختهای کز ظلمتی تاریک
غمگین بود
یک با یک برابر نیست… 
:(

[ چهار شنبه 19 مهر 1391برچسب:, ] [ 18:5 ] [ مهسا ] [ ]


تازه میفهمم بازی های کودکی حکمت داشت

زوووووووو…..

تمرین روزهای نفس گیرزندگی بودتصاوير جديد زيباسازی وبلاگ , سايت پيچك » بخش تصاوير زيباسازی » سری پنجم www.pichak.net كليك كنيد

[ دو شنبه 17 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:35 ] [ مهسا ] [ ]


تصاویر عاشقانه زیبا

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست

[ پنج شنبه 13 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:35 ] [ مهسا ] [ ]


خدایـــــــــا ،
      یاری ام کــــــن
           تا اگر چیزی شکستـــــــــم
                                دل نباشــــــــــد.... 

[ چهار شنبه 12 مهر 1391برچسب:, ] [ 15:47 ] [ مهسا ] [ ]


 

باران قصیده واری

                -غمناک  -

                         آغاز کرده بود.

می خواند و باز می خواند

                بغض هزار ساله دردش را  انگار می گشود.

                         اندوه زاست زاری خاموش!

                                 نا گفتنی است... اینهمه غم؟!

                                        نا شنیدنی است!

پرسیدم این نوای حزین در عزای کیست؟

                        گفتند اگر تو نیز

                                از اوج بنگری   

                                     خواهی هزار بار از و تلخ تر گریست!

 

[ دو شنبه 10 مهر 1391برچسب:, ] [ 16:26 ] [ مهسا ] [ ]